دانلود رمان خط به خط تا تو

به نام خداوند قلم


پرونده ها وسط دفتر ریخته بود، لب تاب روی زمین افتاده بود و چراغش فلش می‌زد.

برگه‌های زونکن‌ها روی زمین پخش شده بود، کشوی پرونده‌ها بیرون بود

و میز کارم یک طرف اتاق افتاده بود، فرش جمع شده بود و تکه تکه پارکتها کنده شده بود.

سر درگم باز هم دور خودم چرخیدم. تمام بدنم می‌لرزید، دست‌هایم یخ بسته بود.

صدای لولای در، سکوت نیمه شب را شکست و صدای آشنایی در سالن پیچید.

دانلود رمان  جدید خط به خط تا تو

-خانم مشایخ؟

سریع از روی پرونده‌ها رد شدم و وارد سالن انتظار شدم. مبل چپه شده

را دور زدم و به ستوان حمیدی نزدیک شدم. سربازی که همراهش بود پشت سرش ایستاد.

-شما با صد و ده تماس گرفتید؟

نمی‌دید؟ این وضع آشفته را می‌دید و سوال می‌کرد؟ انگار یادش داده بودند از کجا شروع کند.

با یک پایم، تابلویی که روی زمین افتاده بود را کنار زدم و جلو رفتم.

-بله، مشاهده می‌کنید که.

با قدمهای محکم جلو رفت و پشت میز منشی را نگاه کرد.‌ برگشت و به طرف دفتر رفت. در را که باز کرد ابروهایش گره خورد، وضع دفتر به مراتب بدتر از سالن انتظار بود؛ حتی روکش مبلها را پاره کرده بودند.

برگشت و به طرفم آمد.

-چیزی هم بردن؟

دانلود رمان ایرانی خط به خط تا تو

شانه بالا انداختم و دوباره به وضعیت آشفته نگاه کردم.

پرده ی قهوه ای با میل پرده از سقف کنده شده بود و یک طرفی افتاده بود.‌

-نمی‌دونم، چیز ارزشمندی تو دفتر نیست، چرا یکی باید برای ی بیاد اینجا؟

به اطرافش نگاه کرد و یک راست به طرف پنجره رفت، گلدانهایی که پشت پنجره چیده شده بود شکسته بود و خاکش پخش شده بود.

اصلاً متوجه آنها نشده بودم. به دیوار تکیه دادم و نگاهش کردم. کم کم‌ ترسم ریخت، انگار از شوکی هزار ساله بیرون آمدم، ذهنم شروع کرد به فعالیت.

همینطور که با پایش خاکهای گلدان را بیشتر روی زمین پخش می کرد گفت

-برای ی نیومدن.

من که تمام حواسم به این بود که چه پرونده ی مهمی داشتم که بخواهند برای یدنش به دفتر بیایند، برای بار دوم شوکه شدم.

-پس… پس برای چی اومدن؟

سرش را بلند کرد و پایش آرام گرفت. کمی پایش را تکان داد تا خاک از کف کفشش بریزد. همینطور که به ساعتش نگاه می‌کرد به طرفم آمد.

دانلود رمان خط به خط تا تو

-ساعت از دو نیمه شب گذشته، شما این موقع شب برای چی اومدید اینجا؟

بهت زده نگاهش کردم، این چه سوالی بود؟

-برای برداشتن یه پرونده اومدم.

دقیق نگاهم کرد، چشم از چشمش برنداشتم.

-این موقع شب؟

تکیه‌ام را از دیوار برداشتم و دو قدم جلو رفتم. وسط این حجم ترس و بهت من، همین شک کم بود.

-بهتر نیست به جای سین جیم کردن من دنبال سرنخی از باشید؟

لبخند کمرنگی زد و رویش را برگرداند و اینبار محکم‌تر به سمت دفتر رفت و وارد شد. صدایش را بلند کرد

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها